جنگ تجارت

تبلیغات + بازاریابی

جنگ تجارت

تبلیغات + بازاریابی

در روزگاری کهن

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :

عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !

روستا زاده پیر در جواب گفت :

از کجا می‌دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟

و همسایه‌ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است !

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .

این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب

دیگر به خانه برگشت .

پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟

فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .

همسایه‌ها بار دیگر آمدند :

عجب شانس بدی .

کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟

چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در

سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .

همسایه‌ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :

(( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت : (( از کجا میدانید که ….؟ ))

نتیجه :

همیشه زمان ثابت می‌کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل
لاینحل زندگی خود می‌پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و
فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است.

چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید

و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمیدانید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد